اینجا مردازی است.



میخواستم بیشتر در مورد خودم بدونم و بنویسم.

شاید که نه,ولی من از اون دسته ادمهایی ام که زیاد از خودم حرف نمیزنم. از خودم.از دغدغه هام.از ارزش هام.سکوتی توی زندگیم دارم که باعث میشه کلی حرف تو وجودم تلنبار بشه و بخوام یه جایی با یه سری دوست به اشتراک بذارم.

فقط اینم دوست دارم بدونین که من اول دبستان که بودم,معلمم ام اس گرفت و ما بیشتر وقتها کلاس نداشتیم.برای همین سخت ترین درس دوران تحصیل من املا بود.هنوز برای انتخاب این ز یا ظ یا ض,باید از اطرافیانم کمک بگیرم.تمام سعی خودمو میکنم که ضحیح بنویسم و خوشحال هم میشم که اگه جایی اشتباه بود,منو اگاهم کنین.


من شعر های روزبه بمانی خیلی تحت تاثیرم قرار میده و به خصوص این شعرِ بالا , که برداشت من ازش اینه که چقد زیبا تفاوت عادت و عشق رو بیان می کنه.من به نظرم وقتی شناختی از خودمون نداریم شاید بخوایم دیگران رو متقاعد کنیم که لطفا منو دوست داشته باشین و این شاید اغازِ تبدیل شدن به ادمی هست که هیچوقت نیستیم و شاید یه ادمی که برای یکی با تلاش جدابه.بعد محبوریم و خواستمون اینه تمام شرایط و لحظات رو کنترل کنیم که شاید اون خود طبیعیمون ظاهر نشه.شاید همیشه مشروط دوستمون داشتن , شاید یکی توی موقع هایی که هیچوقت حواسمون نبوده,ندیدمون و بگه فلانی وقتی سرگرم فلان کاری,کاری که دوست داری خیلی جذابی.توی لحطه هایی که نمیفهمی چطور زمان میگذره یکی بگه دیدن تلاشت در مسیری که بش اعتقاد داری درسته, خیلی حذابه.

نمیخوام شعار بدم ولی شاید این حرفا که شکم مرد سیر باشه همه چی حله و یا دختر باید تشنه ی محبت بمونه و مغرور باش و از حرفای به ظاهر روشنفکرانه,یه موضوع رو خیلی خوب بهمون یاداوری می کنه که تجربه ی صمیمیت و عشق,از اون تجربه های منحصر به فردیه که متاسفانه خیلی ها تجربش نمی کنن.

بزارین یه داستان بگم از دیروز توی تاکسی که خیلی اذیتم کرد:

توی ایستگاه تاکسی بودیم که ماشین پر شه و بیایم سمت خونه و من کم کم گوشام تیز شد به حرفای راننده ی ماشین که داشت به همکارش می گفت:

زنم بم گفته بیا زمین این الونکو به نامم کن.چون تو همش تو جاده ایی و ممکنه یه اتفاقی برات بیوفته و من به پول نیاز پیدا می کنم بعدا و از این شاکی بود که چرا زنش به این موضوع فکر کرده و حتی تصور زندگی بدون شوهرش عذابش نداده و نمیده و فکر تامین مالی ایندشه.

و همون جا بود که دوباره برام این موضوع زنده شد,خیلیا زیر یه سقف باهم روزهارو میگذرونن و نیاز های طبیعی هم رو براورده می کنن بدون اینکه هیچ شناختی از هم ,از ترجیحات هم و عشقی داشته باشن که طرفشون مشتاق دریافت کردنشه و حس کردنه دوباره ی این جمله که خیلیا بخلافش زندگی می کنن: تضمینِ برگشتن به خانه جلد بودن نیست/من از همینجا شد که از پرواز می ترسم


چند روزیه ذهنم در گیر این دوتا کلمه ست.فک می کنم به عنوان یه مرد ایرانی یا شاید شرقی,درک درستی از این کلمه توی وجودم نکاشتن.به اطرافیانم نگاه می کنم میبینم بعضی ادما وقتی رابطه ایی دارن,دیگه یه سری محدودیت ها برا خودشون قایل میشن.یعنی جایی که کسی که براشون مهمه,نباشه,دیگه به خودشون نمی رسن.به عنوان یه دختر,شاید انتخاب خودشونه یا از سمت جگر گوششون توصیه شده,جاهایی که من نیستم ارایش نکن یا مثه همیشه نباش تا برای کسی جلب توجه نکنی.(حالا بیشتر درک می کنم وقتی قدیما یکی میرفت در خونه همسایش و مرد خونه نبود که درو باز کنه,هر جنس مونثی که تو خونه بود,باید دست می کرد توی دهنش و صداش رو تغییر میداد و با یه صدای عجیب غریب داد می زد:کیه؟)

یا به عنوان یه پسر,به خودمون اهمیت دیگه نمیدیم.به لباس و بویی که میدیم.به خصوص وقتی میدونیم دیگه یه نفر با ما هست.(برای درک بیشتر مطلب,توجهتون رو به افزایش سایز شکم مردای ایرانی بعد از ازدواج جلب می کنم) شاید اینکارا رو می کنیم که ثابت کنیم من فقط وقتی تو هستی,دلم میخواد خوب بنظر برسم.

نمیدونم این تعهده یا نه حقیقتا.اگه انتخاب خودمونه(که کم پیش میاد)میشه انتخاب شخصی ولی اگه از طرف کسی بهمون تحمیل شده,بنظرم به هیچ وجه تعهد نیست حتی اگه با این توضیح هم کادوپیچ شده باشه,که تو برام خیلی مهمی و به تو اطمینان دارم و به بقیه نه و اینا همش بخاطر علاقمه و شاید پیشگیری از اتفاقی باشه که میترسم بیوفته.

تعهد وقتی معنی داره که شما بدونی چرا انتخاب کردی به یه نفر متعد باشی,چون وقتی انتخاب کرده باشی ,میدونی با هر انتخاب,کلی محدودیت سراغت میاد.نمیشه همزمان هم تو هواپیما بود و هم از بودن در کنار دریا لذت برد.

تعهد زمانی معنی داره که تو توانایی انجام کاری که تعهدت رو نسبت به کسی میشکنه رو داشته باشی ولی چون درک درستی از کلمه ی تعهد داری,عبور میکنی بدون ذره ایی منت و توقع,چون من انتخاب کردم که متعد باشم به تو.

و این موضوع با اینکه یه نفر رو مجبور کنم  که به من متعهد باشه,زمین تا اسمون فرق داره و اصن از جنبه ی قدرت نمیشه بش نگاه کرد و یه ترس عجیبی توی مجبور کردن یه ادم به تعهد هست,که فقط کسی همیشه احساسش می کنه,که به تحت کنترل دراوردن ادما اعتقاد داره.

وقتی این طرز تفکر باشه,نمیخوای به کسی ظلم کنی,نمیخوای پرهاش رو بشکنی و اجازه ندی پرواز کنه,میخوای ببینی رشد میکنه و می درخشه و توی اوج درخشش به تو متعهده و نه وقتی که نه پری داره برای پرواز کردن و مثه عروسکی تحت کنترل و اختیار منه.

 

ادما خودشون انتخاب می کنن که لیاقت چه نوع تهعدی رو دارن.

علی.


یه پسری رو میشناسم,زیاد مورد حمایت کسی نبود.شاید پرتوقع بود وشایدم توجهی رو که میخواست هیچوقت نمیگرفت.برای اینکه بامزه بنظر برسه,دست به هر کاری میزد.به کسایی محبت میکرد که علاقه ایی بشون نداشت و زخم های روی روحش رو از اونا میدید.شوخی های بامزه ایی رو تو خونه سعی می کرد برای موقعیت های مختلف اماده کنه ولی هیچوقت فرصتی که میخواست دست نمیداد تا اون شوخی های نسبتا بی مزش رو بدون روح و احساسش و فقط به طور ماشینی بگه و شاید یکی بهش بخنده.اکثر کاراش برای جلب توجه دیگران بود.کاری رو از سر دوست داشن انجام نمیداد و مهم تاثیری بود که میتونست بر اطرافیان بذاره.این ادم همیشه در حال نمابش نقشی بود که فکر می کرد با اون نقش پذیرفتنی تره.این ادم هیچوقت اتفاق ها و لحظه های زندگیش رو احساس نکرد و فقط از کنار لحظه هاش گذشت و رفت.این ادم نسبت به از دست دادن حساس شد چون همیشه این حرف توی ذهنش مرور میشد شاید اگه وافعی بودم این ادم کنارم میموند.این ادم پر حرف نگفته شد.اخه تبدیل شدن به ادمی که مورد تایید همه باشه مجوز اشتباه کردن رو (که حق طبیعی هر ادمیه )ازش میگیره چون ممکنه با اشتباه کردن باعت ناراحتی و دلخوری دیگران بشه و طبیعتا بی کس ترمنفعل شد و بیش تر از هر موقعی تنها. چون ادما باهاش به شکل ادمی رفتار میکردن که هیچوقت نبود و هیچوقت هیچ محبت اصیل و واقعی رو دریافت نکرد. چون صمیمیت زمانی ایجاد میشه که ما درونی ترین حرف های خودمون رو بدون ترس با کسی شریک بشیم و با اینکه همیشه ناراحت بود که کسی نمیفهمتش ولی نمیفهمید که خودش اجازه ی نزدیکی دیگران رو نمیده چون با نزدیک شدن هر کس , تمام نقاب ها کنار میره و خود واقعی معلوم میشه.چه لحظه هایی که با اضطراب گذشت که میتونست زیبا ترین لحظه ها باشه.

ادامه.

علی.


خوب توی لحظه ایی که دارم اینو مینوسم داره بارون میاد و در تراس بازه و قهوه بغل دستمه و البوم روزبه بمانی رو پلی کردم و داره واسه خودش میره جلو و ظهر توی راه برگشت به خونهکلاهمو ورداشتم که خیس شم اساسی خیلی چسبید بهم.همه ی اینا باعث شده با یه احساس خوبی بشینم پای سیستمم و اینو بنویسم.

من یه چیزی رو توی زندگیم خیلی دیر یادگرفتم و اونم اروم زندگی کردن بود.شاید بگین اروم؟مطمنی؟الان دوره زمونه ی پیشرفت و با یه کلیک همه چیز رو فهمیدنه.

ولی اره خیلی وقته اروم ارم زندگی می کنم و اسیب پذیر. شاید باز بپرسین این دیگه مسخرس.اسیب پذیر بودن دیگه چیه.

خوب الان چند وقته یواش تر قبل حتی راه میرم تا اتفاق اطرافم از دستم در نرن.حواسمو به همه چی جمع می کنم.اگه از بغل پارکی رد شم, حتما به بازی بچه ها نگاه می کنم.خیلی آروم تر از قبل غذا میخورم.این روزا سعی می کنم جاهایی رو که رفت و امد دارم زیاد, زودتر به سمت مقصدم راه میوفتم و توی نزدیک ترین کافه ی اونجا میشینم و یه امریکانو با یه برش کیک سفارش میدم مثه همیشه یا یدونه هات چاکلت. و دفترمو درمیارم و مینویسم دوباره. یا کتابی که همراهمه رو در میارم میخونم تا موقعی که وقت داشته باشم بمونم و باز وقت داشته باشم اروم به مقصدم برسم.

الان خیلی وقته اکثر جاهارو پیاده میرم و حتی بعضی وقت ها , مسیر طولانی تر رو انتخاب می کنم.

چند وقتیه به این نتیجه رسیدم که چیز هایی که ادم میتونه بهشون تکیه کنه و خوشحال باشه از داشتنشون , چیز هایین که به مرور زمان بوجود میان.شاید دوستی هایی که میشه روشون حساب باز کرد و در طول سال ها, این ارتباط ها به وجود میان.شاید شغلی و یا کسب و کاری که به مرور بهش بال و پر میدی و رشد می کنی توی اون.شاید مثه یاد گیری زبان جدید و حتی شاید ورزش کردن.شاید عشق رو احساس کردن و یه رابطه ی خوب ساختن و بالا و پایین هارو تاب اوردن و حتی پدر و یا مادر شدن که 20 سال بعدش به فرزندی که داری بابت سلامتیش و خوشبختیش از ته قلبت افتخار می کنی.

تمام اینا صبوری میخواد.ناامید شدن وسط راه میخواد ولی بعد میگی که من اینهمه اومدم دیگه بقیش چیزی نیست و دوباره یک دو سه حرکت.

این روزا حاظرم هر تجربه ایی رو که باعث بشه ظرفیت روانیم یکم بیشتر رشد کنه رو با اغوش باز قبول کنم.

 

و چرا اسیب پذیر؟ از وقتی فهمیدم اسیب پذیرم هم راحت تر اشتباه می کنم و احساساتم رو نشون میدم و هم دیگه با خودم خیلی بی حساب ترم.خیلی بی حساب.

اسیب پذیری این محوز رو بهم داده که پشیمون بشم از کارام ولی دیگه برام مهم نباشه و راحت تر از کنار فرصت هایی که دستم رفته یا اشتباه کردم یا از چیزی پشیمون شدم بگذرم.از وقتی فهمیدم اسیب پذیرم ئیگه راحت تر خودمم, و راحت تر میتونم از اتفاقات ناراحت بشم و نقاب تفکر منطقی باش رو نزنم رو چهرم.

خلاصه این روزا,این احساس رو بیشتر دارم که زندم و دارم زندگی رو تجربه میکنم با تموم بالا و پایینیاش و جمله ایی که واقعا بعضی وقتا به خودم تلنگرش رو میزنم:

یادت نره زندگی,یادت نره زنده ایی

علی.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها